اذان مغرب تازه تمام شده بود. یادم نیست آن لحظه فاطمه توی بغلم بود یا که دستش را گرفته بودم و راه میآمد. بیحوصلگیاش را اما خوب یادم است. یکشنبهی هفتهی آخر آذر، توی گرگ و میش هوا، وسط هوهوی باد سرد و خشک قم، از مدرسه تا درمانگاه بقیهالله، از فلکه ایرانمرینوس تا خیابانِ دورشهر یکریز بهانه گرفته بود. میخواست بغلش کنم. هرجا خواست گوشهی خیابان بنشینیم. دستش را بگیرم، برود روی جدولهای کنار پیادهرو و آرام آرام راه بروم که تعادلش به هم نخورد. بهانهی اینها را میگرفت. یکی درمیان نه میگفتم. مدارا هم میکرد، مدارا هم میکردم اما بعدش بدتر میشد. وقتی حوصله نداشتم باشم چندبرابر من بیحوصله میشود. وقتی نیاز به تنهایی داشته باشم احساس ناامنی میکند و بیشتر خودش را به من میچسباند. یکشنبه بود و طبق قانون مدرسه تا ساعت پنج جلسه داشتیم. نه ساعت توی مدرسه بودن رمقم را گرفته بود. کمرم، دستمهایم و پاهایم درد میکردند. دوست داشتم چشمهایم را ببندم و باز کنم و توی خانه باشم. باید برای پروژهای که با بچهها داشتیم با مسئول سازمان پسماند قراری را هماهنگ میکردم. برای بازدید از سایتهای دفن زباله و از این دست کارها. یکی دوبار تلفنی صحبت کرده بودیم. یک هفتهای میشد که زنگ میزدم و جواب نمیداد. باید به مدیر مدرسه روند کار پروژه را گزارش میکردم. کلافه بودم. مسئول سازمان گوشیاش را جواب نمیداد و دستم جایی بند نبود. اگر قزوین بودم میشد توی شهرداری یا بقیهی سازمانها آشنایی کسی را پیدا کرد. کسی که کمک کند از راههای دیگر کار را پیش ببریم. اما اینجا دستم به جایی بند نبود. همهی کارها و برنامهها با یک تلفن جواب ندادن رفته بود روی هوا. من تصمیمگیرنده نبودم. تلاشهای من تغییر ایجاد نمیکرد. انتظار کشیدن فایدهای نداشت. رسیده بودیم دور شهر. میخواستم بروم درمانگاه و جواب آخرین آزمایش را بگیرم. صبح یک قطره خون دوباره آوار شده بود روی همهی امیدهایی که بسته بودم. یک لکهی سرخ و سیاه. نشانهی یک مشکل. مشکلی که افتاده بود بین من و بچههایی که میخواستم داشته باشم.
به رسول خدا وحی شده بود وقتی از تو درمورد حیض میپرسند بگو آن رنجی است برای ن. رنج. رنج. رنج. رنج فقط درد و فشاری نبود که توی بدن میپیچید. رنج، ناامیدی بود. رنج، حس بیاختیاری، تماشای بیتاثیربودن بود. انگار امید بستن بیهوده بود. آرزوها، حاجتها و رویاهای آینده با چند قطرهی خون دود میشدند و لابهلای هم میرفتند توی هوا. جوری که انگار هیچوقت ربطی به دنیا و واقعیت نداشتند. انگار همه خیال بودند. رویاهای غیرقابل دسترس. برای کمکردن نقزدنهای فاطمه، برای کم کردن عذاب وجدانم قول دادم وقتی رسیدیم دورشهر برویم پیتزا باما. بیشتر به خاطر فضای بازی سرپوشیده و گرمش. بهانهگیری فاطمه از بین رفت اما عذاب وجدان من نه. میدانستم حقش این نیست. من نمیتوانستم برایش هم مادر باشم، هم خاله، هم دایی و عمو و عمه و مادربزرگ و پدربزرگ. من هرقدر همبازیاش میشدم جای خالی دوست و خواهر و برادر را پر نمیکردم. ظهر یکی از دوستها خبر بارداری دومش را داده بود. وسط ذوق کردنم پرسید تو نمیخوای برای فاطمه آبجی و داداش بیاری؟ گناه داره بچه!» شکلک لبخند گذاشتم. مثل لبخندی که در جواب سوال خیلیهای دیگر گذاشتم. همان لبخند را روی صورتم نگه داشتم و رفتیم سمت درمانگاه. درمانگاه مثل همیشه شلوغ بود. سیاهپوستهای آفریقایی، چشمبادامیهای افغانستان و آسیای شرقی، پاکستانیها با پیراهنهای بلند روی زانویشان و عربها با دشداشه و چادر عربی گوشه و کنار درمانگاه بودند. نیمساعتی توی درمانگاه نشستیم. جواب آزمایش جدید را گرفتیم اما خبری از دکتر نبود. توی صف نوبت، ایرانیها بیشتر سرشان اینطرف و آنطرف میشود. بیشتر از بقیه حرف میزنند. افغانستانیها و عربها هم کموبیش. اما باقی بیشتر توی سکوتند. توی سکوت زل میزنند به یک گوشه و انگار تلاش میکنند که نگاهشان به نگاه کسی گره نخورد. انگار حرفها را میخورند. انگار سنگینتر و سختتر نفس میکشند. کسی نیست پای درد و دلشان بشیند. مریضی سخت است اما توی غربت سختتر.
راه افتادیم. نذر کرده بودم هروقت نتیجه گرفتیم به زنی که روبهروی درمانگاه روی زمین مینشیند پول چندوعده غذا بدهم. زن چاقی که چادر مشکی داشت و پوشیه میزد. صدایش برای زنی پنجاه ساله بود. بعدتر گفتم چه شد و چه نشد در اولین فرصت نذرم را ادا میکنم. از درمانگاه که بیرون آمدیم چشم چرخاندم. زن سر جای همیشگیاش نبود. فضای سبز اطراف و محوطه را بالا و پایین کردیم، چندبار رفتیم و آمدیم. نبود که نبود. نذرم نمیخواست ادا شود. آخرین رشتهی امیدم بود. برای ادای نذر هم اختیاری نداشتم. خواستن و نخواستنم در این میان جایی نداشت. هوای سرد و خشک پاییز قم میپیچید توی بینیام. از دهانهی بینی تا چشمهایم، تا مغزم تیر میکشید. دوست داشتم انقدر بشینم تا زن پیدایش شود. زن سیاهپوش، نور امید بود. فاطمه دیگر طاقتش طاق شده بود. هوای سرد اذیتش میکرد. چندبار دیگر توی تاریک و روشنای پارک بالا و پایین رفتیم. همه جا را خوب نگاه کردم. نبود. نبود. نبود. راه افتادیم. هربار که میگفتم داریم به باما نزدیک میشویم فاطمه از خوشحالی جیغ میکشید و میخندید. فضای ششمتری جای بازی قرار بود تنهایی ما را پر کند. نمیدانم توی کولهام چه چیزهایی ریخته بودم که انقدر سنگین بود. کمردردم را بیشتر میکرد. تنها دلخوشیام این بود که باما نزدیک است. از خیابان رد شدیم اما وقتی رسیدیم مربی قسمت بازی نبود. نا نداشتم جلوتر بروم. روی اولین صندلی نزدیک در نشستم و یکی از گارسونها را صدا زدم. قبل اینکه سوالی کنم گفت به خاطر تعمیرات رستوران تعطیل است. به صورت فاطمه نگاه نکردم. دوست نداشتم ببینم وقتی جملهی گارسون را شنیده چه شکلی شده. گوشیام را دراوردم که به ارسلان زنگ بزنم. دودرصد بیشتر شارژ نداشت. سریع شماره را گرفتم. زود جواب داد. گفت از کلاس آمده بیرون که جوابم را بدهد. گفتم ساعت چند کلاست تمام میشود؟ نگفتم نمیشود یکبار به خاطر ما غیبت کنی؟ً! نگفتم کاش الان بودی با هم میرفتیم جایی که فاطمه خوشحال شود. گفت کلاسم ساعت هشت تمام میشود اما سعی میکنم زودتر بیایم. راست نمیگفت. زودتر نمیآمد. از این وعدهها قبلتر هم داده بود. پشتم را صاف کردم و کوله را انداختم روی دوشم. خواستم برای فاطمه توضیحی چیزی سرهم کنم. نگذاشت حرفی از دهانم خارج شود. گفت : مامان تو خونه حوصلهم سر میره، نریم خونه». خودم هم خانه را دوست نداشتم. ششماه بود ماشین لباسشویی خرابشده را فرستاده بودیم تعمیرگاه. جاروبرقی هم خراب شده بود. بههمریختگی و لباسهای نشسته و تنهایی خانه را دوستنداشتنی میکرد. کسی را نداشتیم که بدون خجالت لباسهایمان را توی ماشینلباسشوییشان بریزیم. یک ماه قبلترش ارسلان کیک خریده بود. برای تولدم بود. کیکم دختری بود که میخندید و موهایش همه گلهای بنفش بودند. گلهای داوودی بنفش. یکروزی توی اینترنت عکسش را دیدم و قشنگی مجازیاش را فرستاده بودم برای ارسلان. برای سهیم شدنش در این زیبایی. عکس را نگه داشته بود و روز قبل تولدم سپرده بود یکی شبیهش را آماده کنند. بزرگ هم بود. دستکم به دهنفر میرسید. گفتم: کاش ماماناینا خونهشون قم بود میبردیم با هم میخوردیم». دوست داشتم زیبایی واقعیاش را با بقیه تقسیم کنم. کسی نبود. کسی نبود که بدون تعارف بدون نگرانی از اینکه چه فکری میکنند بگویم یک کیک خوشگل داریم بیایید با هم بخوریمش. کسی نبود که بشود ذوق داشتن یک کیک را راحت نشانش داد. بدترین راه گذاشتن عکسش توی اینستاگرام بود. برای گذاشتن عکس خوشی که هیچ، برای گذاشتن عکس فاطمهی مریض هم گفته بودند بچهداشتنم را به رخ بقیه میکشم. دوستها گفته بودند. غیردوستها که انقدر مهم نبودند و حرفشان زخم نمیزد. حجمی توی گلویم داشت سفت میشد. آب دهانم را قورت دادم. تاثیری نداشت. نشستم و خودم را همقد فاطمه کردم. گفتم: بریم خونه ببینیم شبکه پویا چی داره؟ یا اصلا بریم دومینوبازی کنیم؟» داد زد: هیچکدوم! اصلا با من حرف نزن». دستش را گرفتم و آمدیم بیرون.
دوستم راست میگفت. همهی کسانی که میخواستند دایهی مهربانتر از مادر باشند راست میگفتند. همهی کسانی که قبل از حرف زدن به دل ما فکر نمیکردند راست میگفتند. فاطمه تنها بود. چند قدم که جلوتر آمدیم دیگر راه نیامد. گفت: بغلم کن من خستهم.» انقدر خسته بودم که نتوانم. یادم نیست چهکار کردم. قبول کردم در حد چند قدم توی بغلم باشد یا گفتم نه. اما همانجا بود که تصمیمم را گرفتم. آدمها از کنار ما رد میشدند. سوز هوا قدمهایشان را تند کرده بود. چه کسی میدانست بیخ گلویم سنگ شده. چه کسی اهمیت میداد یک حجم اضافی، یک تودهی مزاحم آمده یک گوشه از بدنم. اصلا بود و نبودم برای اینها برای اینهایی که تند تند میرفتند و دست یکی دونفرشان باقالی داغ بود، چه اهمیتی داشت. بینشان کسی نبود که نیمساعت فاطمه را نگه دارد تا من دکتر بروم. وقتی من برایشان مهم نبودم چرا باید بهشان اهمیتی میدادم؟ اینجا مهم نبودم. با فکر کردن به همینها، اولین اشکم پایین افتاد. نمیخواستم قوی باشم. سر کوچه دوم دورشهر تصمیم گرفتم قوی نباشم. وقتی دکتر سوزن آمپول را توی گوشتم فرو کرد لبخند زدم. پنجساله بودم و اشک توی چشمهایم حلقه زده بود. مامان هنوز هم با افتخار آن روز را تعریف میکند. مامان نمیداند آدم باید سروقتش گریه کند. نباید ریز ریز همه را جمع کند که یک روز یک شب بیاختیارتوی خیابان بیرون نریزد. اشکمهایم پشت سر هم پایین میافتادند. نگاه نکردم کسی میبیند یا نه. یکی دونفری انگار دیدند و زود خودشان را به ندیدن زدند. کسی نپرسید: چیزی شده؟ کمکی لازم داری؟! حرفهای توی سینهام هقهق میشدند و بیرون میریختند. همانشب تصمیم گرفتم ضعیف باشم. صورتی که همیشه میخندد را کنار بگذارم. ظاهرا همیشه میخندیدم چون وقتی نمیخندیدم تلفنم را جواب نمیدادم. وقتی نمیخندیدم همهی اکانتها را لاگاوت میکردم. دوست نداشتم توی حرفهایم ردی از ناراحتی باشد. دوست نداشتم وقتی حرف میزنیم لحن صدایم خستگیها را بفرستند آنطرف خط.
ماشین گرفتیم و برگشتیم خانه. وقتی خواستم کلید دربیاوردم فاطمه گفت زنگ خانه را بزنیم. با اینکه کسی خانه نبود زنگ زدیم. ارسلان توی خانه منتظرمان بود. با خنده و شوخی در را باز کرد. بودنش خوب بود اما حجم نبودنهایش را جبران نمیکرد. گریهی توی خیابان را جبران نمیکرد.
آنشب تصمیم گرفتم خود ضعیفم را نشان بدهم. ناخوشیهای زندگیام را بگذارم توی سینی و بیارم بگذارم جلوی بقیه. یک گوشهی ذهنم که نگران گلههای مردم بود سبک میشد. فردایش که از مدرسه برگشتم سه نفر را انتخاب کردم. سهنفری که از این و آن شنیده بودم از من دلخورند. یکیشان هم چون پیامش را توی تلگرام دیده بودم اما جواب نداده بودم بلاکم کرده بود. فقط او نبود. یک شب مهمان داشتیم و پیام پنج نفر را باز کردم. دیدن و جواب ندادن برای من این بود که ببین پیامت را دیدم. دوتا تیک آبی خورد. دستم بند است. میایم و جواب میدهم. برای او نمیدانم معنیاش چه بود که راهی جز بلاک کردن انتخاب نکرده بود. قبلا به هرسهتاییشان گفته بودم سرم شلوغ است اما نگفته بودم دقیقا چرا سرم شلوغ است. چنین جوابی قابل قبول نبود. یا باید همهی زندگیام را برایشان توضیح میدادم یا آدم بیعاطفه و بیمعرفت و نارفیقی بودم که باید بلاک میشد. زنگ زدم. با هرکدام دستکم یکساعت حرف زدیم. باید برای هرشادیای که کرده بودم توضیح میدادم. باید ثابت میکردم که پشت همان صحنهی قشنگی که دیدی کلی بدبختی بود. باید ثابت میکردم که بدبختم. از خوشبخت نبودن من خوشحال میشدند، شاید بدون اینکه حتی بدانند. از سختی بچهداری، از سختی کار، از سوءاستفادهای که از صداقتم شده بود، از مریضیهای مزمن، از استرسِ گرفتن جواب تست سرطان و از هرچه که شده بود گفتم. من را ناقص میخواستند و داشتم نقصهایم را نشانشان میدادم. بهشان آرامش میداد. حالا بیشتر دوستم داشتند. یکیشان شب پیام داد که خیلی برایم ناراحت است و نشسته برایم گریه کرده. دوست داشتند شکست بخورم، جلو نروم. حاضر بودند برایم روزها مجلس عزا بگیرند و در کنارم سوگواری کنند، دلداریام بدهند اما خیالشان راحت باشد که حتی یکقدم هم از آنها جلوتر نرفتهام.
زمان گذشت. خوب نبود. هرچقدر بیشتر میگفتم انگار آب میرفتم. قدم کوتاهتر میشد. نشان دادن زخمها رویاهایم را کوچک میکرد. رویاهایم را از بین میبرد. خستگی و ضعف هنوز عقلم را از بین نبرده بود. در کنار نسخههای پر از دارو، با داشتن آیندهی نامعلوم، وقتی فهرست تیکنخوردهی هدفهای سال نود و هفت جلوی چشمم بود، بین دوراهیِ حرکت کردن، خوشحال شدن خودم و نزدیکانم یا درجا زدن و خوشحال کردن آدمهای کوتاه قد، من حرکت کردن را انتخاب کردم.
راه افتادیم سمت حرم. فاطمه صدای بلند بلندگوی هیات را دوست نداشت. قسمت نبود پای منبر سخنرانهای معروف بنشینیم. مجلس روضهای که صاحبخانهاش دوست و آشنا باشد هم نداشتیم. اما توی قم مستاصل نمیشوی. بیجا و مکان نمیشوی. هرکجا نتوانی بمانی، هیچکجا اگر جای خالی نداشته باشد، درهای همه جا هم بسته باشد، درهای حرم همیشه باز است. راه افتادیم سمت حرم. خیابانها و پیادهروهای اطراف حرم پر بود از زنها و مردهای سیاهپوش، بچههای کوچک و بزرگ. شب اول محرم بود. همزمان با دستهی سینهزنی به درب حرم رسیدیم. بیشتر از سی نفر نبودند. با هم میخواندند و جلوی دستهی کوچکشان بیرق یاابالفضل حرکت میکرد. چادر زنهایشان گلهای ریز داشت. یک پر چادر را مثل پر شال روی شانهی مخالف انداخته بودند و روی پرهِی بینیشان نگین و آویز داشتند. بیشتر مردها پیراهنهایی تنشان بود که بلندیاش به زانویشان میرسید. نوحه میخواندند. یک دست را کامل باز میکردند و به سینه میزدند. بعد دست مخالف که عقب رفته بود را رو به جلو، کامل باز میکردند و سینهزنی ادامه پیدا میکرد. بدون زنجیر، بدون سنچ، بدون طبل و علم. انگار برای عزاداری هیچ وسیلهای از این دنیا را نیاز نداشتند. برای سینه زدن دست لازم داشتند. دهانی برای نوحه خواندن و چشمی برای اشک ریختن. هرچه لازم داشتند خدا داده بود. زنی که کنارم ایستاده بود از کسی پرسید هندی هستن؟ نشنیدم چه جوابی گرفت. راه افتادم سمت حیاط. صدایی دیگری مثل صدای نوحهخوان قبلی آمد. کسی داشت با زبان اردو میخواند. جمعیتی چهل پنجاه نفری روبهرویش رو به ضریح نشسته بودند. رفتم پشت زنها نشستم. کسی که ایستاده بود مرد جوانی بود. چیزی که میخواند به گوش من نغمهی عاشقانهی هندی بود. اما لرزش شانههای زنها، دستهایی که به سرها میخورد میگفت مصیبتی، عزایی رخ داده. جز کلماتی آشنا چیزی از زبانشان نمیفهمیدم. نوحهخوان از سکینه و علیاکبر میگفت. از غربت، امام رضا و از بیبی معصومه. شب اول محرم بود اما برای این غربتنشینها، انگار مصیبت داستان امام رضا و خواهرش سنگینتر بود. نوحهخوان برگشت سمت حرم و حرفی به حضرت معصومه زد. صدای شیون زنها بلند شد. مردها دیرتر و کمتر از زنها آه میکشیدند. نوحهخوان گفت زینب و صدای گریهی مردها بلند شد و لا بهلای نسیم خنک حیاط پیچید و رفت توی صحنهای حرم. زنها و مردهای ایرانی آرام آرام به جمعیت اضافه شدند. اول نگاه کردند و بعد کمکم همراه شدند و سینه زدند. چیزی از زبانشان نمیفهمیدیم. حرفها ترجمه نمیخواست. سکینه، علیاکبر، امام رضا، بیبی معصومه و غربت، جهان مشترک ما بود.
اول پیاز را برداشتم که خرد کنم. برای اینکه بخشی از اشکهایم بیافتد گردن تندیاش. برای موجه بودن جلوی فاطمه نیازش داشتم. ساعت دوازده بیدار شدم. ارسلان بدون اینکه بیدارم کند رفته بود. هزاربار گفتهام که وقتی دیر بیدار میشوم از خودم منتفر میشوم. انگار باور نمیکند. بیشتر به دل خودش بها میدهد. به دلی که یکی از خوشحالیهایش زیاد خوابیدن و زیاد خوردن من و فاطمه است. قرار بود صبح زود بروم کتابخانه و بعد نماز خوابم برده بود. توی خواب دختری بودم که مدام جیغ میزند و گریه میکند. دندانهایم یکهو و یکیدرمیان شروع کردند به ریختن. یکی آمد دندان نیشم را برداشت و گفت چقدر قشنگ است. من جیغ میزدم و گریه میکردم. پاساژ کهنهای بود و گوشه و کنارش کاغذهای کاهی و رومههای باطله انبار کرده بودند. مردی روی یکی از بستههای کاغذ لم داده بود، با موهای کوتاهی که فقط کف سرش را سیاه کرده بودند. چشمهای ریز و نگاهی زُل. بلوز چهارخانهی سفید و آبی تنش بود. سفید و آبی چرکشده. دندانهایم برگشته بود سرجایش. او با نیشخندی گوشهی لبش لم داده بود و سیگاری که بین انگشت شصت و انگشت اشارهاش بود را توی هوا تکان میداد. گفتم: شما فکر میکنید من توهم دارم؟ من دیوونهم؟» خندید: نه اتفاقا! تو از تیزترین دخترایی هستی که دیدم. من دیدم همه دندونات ریختن. واقعی بود» وقتی چشمهایم را باز کردم نتوانستم بدن کوفتهام را تکان بدهم. نا نداشتم. ساعت موبایل را که دیدم بدتر شد. دو تماس از دست رفته هم داشتم. یکی از مدرسه و دیگری از یکی از دفاتر نشر بود. قرار بود اطلاع بدهد که روایتم چاپ میشود یا نه. نزدیک ظهر بود. حس کردم بهدردنخورترین زن روی زمینم. فاطمه زودتر از من بیدار شده بود و شبکه پویا را تماشا میکرد. آمدم توی هال و بغلش کردم. نگاهم افتاد به ساعت روی دیوار که خوابیده بود. توی آشپزخانه هم که رفتم اول گلدان پتوس لب پنجره را دیدم یکی از شاخههایش شکسته بود. برگشتم و خواستم دوتا میوه از یخچال بردارم که هویجها چشمم را گرفت. گفتم سریع هویجپلو درست کنم. یک تکه سینه مرغ هم دراوردم. پیاز را که خرد کردم و هویجها که رنده شد رنگ سفید و نارنجی کنار هم دلم را گرم کرد. گفتم بیشتر درست کنم و با اسنپ بفرستم موسسه. برای ارسلان و احتمالا یکی دونفر از دوستانش. هویج بیشتری رنده کردم. یک تکهی دیگر سینهی مرغ از فریزر دراوردم و خرد کردم. تا مواد غذا تفت بخورد برنج را شستم و روی گاز گذاشتم. دوست نداشتم خودم به دفتر نشر زنگ بزنم. دوست نداشتم بگویند ببخشید روایت شما جا افتاده. اما دلم به همین گواهی میداد. گواهی دلم را دوست نداشتم. خواستم توی تلگرام برایشان پیغام بگذارم. دوست نداشتم خبر بد را تلفنی بشنوم. بدیاش این بود که از قبل به آبجی و ارسلان خبر چاپ این روایت را داده بودم. بدی واقعیاش این بود که به آبجی بگویم فلان چیز کنسل شد. دوست داشت نوشتههایم را روی کاغذ ببیند وگرنه برای خودم مهم نبود. ارسلان هم که همیشهِی خدا مطمئن است من هروقت اراده کنم صدبرابر بهتر از این برایم جور میشود و لابد خیریتی درش بوده و از این دست حرفها. باقیماندهی هویجهای رنده شده را ریختم توی کاسهی کیتیدار فاطمه و شکر زدم. بردم گذاشتم جلویش. نگاهش به تلوزیون بود و گفت: مامان ممنونم واقعا مهربونی» دیر بیدار شدن مساوی حذف صبحانه بود. حذف شدن صبحانهی دختری که غذاگریز است. مادر خوبی نبودم. فکر کردم شاید سالاد شیرازی کنار غذا خوب باشد. ارسلان دوست داشت. برنج را آبکش کردم. ته قابلمه نان لواش انداختم و مواد آماده شده را ریختم لابهلای برنجها. خیار و گوجه را شستم. پیاز کوچکی پوست کندم و همه را ریختم توی ظرف. دلم آشوب بود. رفتم توی اتاق و دراز کشیدم. هنوز چشمهایم را نبسته بودم که فاطمه آمد توی اتاق و گوشیام را داد. کسی که پشت خط بود گفت اصلا روایتی از شما به ما نرسیده. یعنی فلانی روایت شما را نداده. تشکر و خداحافظی کردم. ظرف گوجه و خیار را برداشتم و نشستم توی هال. اول پیاز را برداشتم که خرد کنم. برای اینکه بخشی از اشکهایم بیافتد گردن تندیاش. برای موجه بودن جلوی فاطمه نیازش داشتم. از قضا پیازش تند نبود اما اشکهایم تند تند پایین میریختند. دندانهایم را روی هم فشار میدادم ولی صدای خفهی هقهقم فاطمه را کشید و آورد کنارم. گفت: مامان برای چی گریه میکنی؟ الان که روضه نیست.» خواستم برایش بخندم. گریهام بیشتر شد. گفت: دلت برای کسی تنگ شده؟!» دلم برای قزوین تنگ شده بود و تابستان قم اذیتم میکرد. گریههای خوابی که دیده بودم هنوز توی گلویم مانده بود. برداشتم به یکی دونفر پیام دادم. کسی آنلاین نبود. سالاد که تمام شد نمک و نعناع خشک و آبغورهاش را اضافه کردم. تا اتاق و هال را مرتب کردم بوی غذا هم درآمد. بوی پختگی و آماده بودنش. ته قابلمه را گرفتم زیر آب سرد. وقتی قابلمه را توی سینی برگرداندم، پلوی قالبی با تهدیگ طلایی خارج شد. فاطمه با ذوق گفت: مامان کیک برنجی شده. واقعا مامان زرنگی هستی» ذوقش مژدهی این را میداد که نهار را خوب خواهد خورد. برنج و تهدیگ و سالاد را ریختم توی ظرفها و گذاشتم توی کیسهی پارچهای و به اسنپ زنگ زدم. بعدش به ارسلان خبر دادم. گفت راضی به زحمت نبوده و بعد از تعارفها، خوشحالیاش را ذوق و خنده کرد و تحویل داد. بلند شدم برای ساعت باتری نو انداختم. خیلی کار داشتم که باید انجام میدادم. غذای فاطمه را با ماست آوردم و جلویش گذاشتم. قربانصدقهی من و ماست رفت. خندیدیم. خیلی خندیدیم. شادترین زن دنیا نبودم اما انگار همهی غمها از لای پنجرهی باز آشپزخانه بیرون رفته بودند. شاخهی شکسته شدهی پتوس را برداشتم و گذاشتم توی بطری پرآب. بعد آوردم گذاشتمش روی کتابخانه، جلوی چشمم. منتظرم ببینم کی جوانهی جدید میزند.
نشسته بودم روی یکی از صندلیهای استیل درمانگاه. سالن مرمری و سرامیکی برخلاف روزهای دیگر خلوت بود. چندتا زن و شوهر، که بیشترِ شوهرها بودند و تک و توک زن و مردهای پیر و جوانِ تنها که توی صف دارو یا در نوبت دکتر، انتظار میکشیدند. نشسته بودم روی صندلی و حوصلهام نمیکشید بروم توی صف صندوق بایستم. یک حجم مربعشکل وسط سالن بود و بخش اطلاعات، بیمه، صندوق و پذیرش توی آن قرار داشت. این پا و آنپا میکردم که کسی توی صف نباشد و بعد بروم تا معطل نشوم. خیلی رمق ایستادن نداشتم. تا دفترچه بیمهام را به مسئول صندوق دادم چشمم افتاد به روبهرو. به آقایی که قد و قامت بلند داشت. کت و شلوار قهوهای پوشیده بود و عینک بدون فریم روی چشمهایش بود. چهل پنجاه سالی داشت. دفعه قبل هم که دیدمش همین لباسها تنش بود. انگار سنگینی نگاه من را فهمید. داشت با مسئول پذیرش حرف میزد که آرام برگشت سمت من. نگاهم را گرفتم و جوری که من به تو اهمیتی نمیدهم ابرویم را بالا انداختم و کارت کشیدم و رفتم سمت داروخانه. مرد اما هنوز نگاهش روی من بود. از آن نگاهها که دنبال چیزی میگردد اما پیدا نمیکند. مثل وقتی که آدم حرفی روی نوک زبانش است اما نمیتواند بگوید. تقلا کردن و به خود فشار آوردن است. من و مامان توی آسانسور درمانگاه، نزدیک در ایستاده بودیم. وقتی آسانسور ایستاد پیرزنی راه افتاد و بیرون رفت. صدای مردانهای گفت: نرو. نرو خانوم! شما باید بری طبقهی پنج. اینجا طبقهی سومه» زن دستپاچه برگشت توی آسانسور و به سمت صدا و آرام انگار که ناله کند گفت: ببخشید». روی چادر مشکیاش که بادمجانی شده بود، پر بود از گولهگولههای نخ چادر. هوای آسانسور سنگین شد. گفتم: ببخشید نداره که مادرجان. پیش میاد» صدا گفت: بله اما باید تاوان اشتباه رو هم بدن!» برگشتم به سمت صدا، به پست سرم. مرد قد بلندی بود با کت و شلوار قهوهای و عینک بدون فریم. گفتم: حالا چه اشتباهی بوده مگه؟! حواسشون نبوده خب» صدایش رفت بالاتر: به عدد نگاه کنن که بدونن کجا پیاده بشن» گفتم: عدد انگلیسیه هرکسی نمیتونه بخونه. اگر بتونه هم باز اشتباه مهمی نیست». گفت خیلی هم اشتباه مهمی است و من هم جواب دادم برای شما مهم است اما در واقع خیلی مهم نیست. موقع رد و بدل کردن جوابها نگاهم روی در و دیوار آسانسور بود. وقتی پیاده شدیم تازه شوهر پیرزن را دیدم که دست به سینه ایستاده بود و سرش را پایین انداخته بود. مامان و پیرزن اما بهم لبخند زدند.
داروهایم را که از داروخانه گرفتم مرد هنوز کنار بخش پذیرش بود. یکی از کارکنان خدماتی را کنار کشیدم و آرام پرسیدم: اون آقاهه که کت و شلوار قهوهای دارن چیکارهی اینجان؟» پسرجوانی بود که با سینی چای توی دستش ایستاده بود اما پاهایش میخواست حرکت کند. تند گفت: اون آقا رو میگی؟ آقای دیگه. مدیر درمانگاهه» و بدون اینکه منتظر واکنش من باشد پا تند کرد و رفت. قیافهی مدیر اما هنوز جوری بود که انگار با خودش میگوید: من کجا دیدم این زنه رو؟! حس منفی بهم میده. مطمئنم یه جایی دیدمش.»
سفرهی شام را فاطمه و ارسلان جمع کردند. من فقط نشستم و دانههای برنج را از روی زمین جمع کردم. خیلی سخت نگرفتم. چند دانه که از زمین برداشتم بیخیالش شدم. بعدش تخمه خوردند و بازی کردند. حوصله نداشتم. ارسلان قرآن آخر شبش را خواند و فاطمه با گوشی من بازی کرد. نیاز نبود یادآوری کنم که موقع بازی گوشی را روی حالت پرواز بگذارد تا نکند عکسهایمان را توی اینستاگرام یا جای دیگر بفرستد. نیازی نبود تاکید کنم. چند روز است خودم گوشی روی پرواز گذاشتهام. دو ماه مریضی و بیحالی و کسالت، همانقدر که بدنم را تحلیل برده، حوصلهام را هم کم کرده. کشش کمترین تنش و جر و بحثی را ندارم. گفتم مثل هرشب نباشم که تا وقت خواب روی مبل میافتم زل میزنم به سقف یا الکی ادای کتاب خواندن درمیآورم. گفتم برای تنوع هم که شده بروم آشپزخانه و ظرف و ظروف شام را مرتب کنم. وقتی بشقاب و لیوانها را توی ماشین ظرفشویی میچیدم ارسلان سعی میکرد فاطمه را بخواباند؛ با ماساژ دادن فاطمه و خاراندن پشتش و قصه و لالایی. هیچکدام اما جواب نمیداد. کارهای آشپزخانه بیشتر از یک ربع طول نکشید. سپیده آخرین بار کِی آشپزخانهاش را مرتب کرد؟ سعید الان برای دخترهایش لالایی میخواند؟ دختر کوچکترش دقیقا همسن فاطمه است. اگر مثل فاطمه فقط با لالایی مامانش بخوابد چه؟ ارسلان کلافه شده بود. فاطمه نمیخوابید. امدم نشستم کنارش و خودم بدنش را ماساژ دادم. پشتش را خاراندم. نخوابید. بلندش کردم و مثل وقتی نوزاد بود عمودی توی بغلم گرفتمش و تو تاریکی خانه قدم زدیم. گفتم دوستت دارم. جواب داد منم همین طور و خندید. بغض، بیخ گلویم را سنگ کرد. بعد افقی بغلش کردم. بهانه گرفت که خرسی تنهاست و خیلی قبراق پرید پایین و رفت خرسش را از توی کمد بیاورد. مامان میگفت دخترکوچیکهی سعید خیلی بازیگوش است. برع بزرگترش پریماه ساکت است و مظلوم. فکر کنم امسال قرار است برود کلاس اول. روز اول مدرسه را بدون مادرش میرود؟ نمیشود الان یادم بیاید که این خبرها یکی از کابوسهایی است که در خوابهای دم غروب میبینم؟ دوهفته پیش بود. موقع برگشت از مدرسه پول همراهم نبود. با فاطمه بلوار امین را پیاده آمدیم که از سوپرمارکت خرید کنم و کمی پول بگیرم. روز خوبی بود. توی مدرسه درمورد لباس فرم بچهها بحث کرده بودیم. بحث این بود که اصلا چرا لباس فرم داشته باشیم و فکر کردن به علت رفتارهایی که برایمان بدیهی شده بود، من را خوشحال میکرد. توی سوپر مارکت به خاطر برق چشمهای فاطمه تحریم ماکارونی را شکستیم و خرید کردیم که شام ماکارونی داشته باشیم. ارزش غذایی ندارد، ضررش زیاد است اما فکر کردم بعد یکسال خیلی هم بد نیست. داشتیم شام میخوردیم که آبجی زنگ زد. یادم نیست درمورد چی حرف زدیم. جملهی آخرش اما خوب یادم است: راستی می دونی بنده خدا عروس دایی فوت کرده؟!» آنشب ارسلان خانه نبود. من بودم و فاطمه. دلم میخواست جیغ بکشم. یاد خندههای نجیبش افتادم. از من کوچکتر بود. هیچوقت صدایش را بلند که هیچ، معمولی هم نشنیدم. همیشه ولوم صدایش پایین بود. خواستم گریه کنم اما فاطمه انقدری بزرگ نبود که بتواند گریهام را آرام کند. انقدر بزرگ نبود که از گریهی یکهویی مادرش نترسد. یادم نیست چطور خداحافظی کردیم. سعی کردم یادم بیاید آخرین بار کی دیدمش. یادم نیامد. خواستم فاطمه که خوابید روضه گوش بدهم و سبک شوم. نکردم. اولین آهنگی که دم دستم آمد را از گوشی گذاشتم. زندگی التقاطی، تسکینهای التقاطی. محسن یگانه وقتی میگفت: صبح پا شم و چشمات رو به من باشه» انگار خود سعید بود. آخرین باری که سعید چشمهایش را باز کرد و چشمهای سپیده روبهرویش بود کِی بود؟ چه حالی داشت؟ چهکار کرد؟ توی بزرگترهای فامیل، اشرفزندایی تنها کسی است که از عشق و عاشقی حرف میزند. توی مهمانی بودیم. با لبخند گوشهی لبش گفت: عروسم اول عاشق سعید شده بوده، سعید چندبار رفته بود خونهشون با داداشش کار داست. اونجا سعید رو دیده بود اما هیچ کاری نکرده بود.» به نجابت عروسش افتخار میکرد. بعد هم که سعید دیدش.» وقتی ازدواج کردند به گمانم همان سالهایی بود که دایی ورشکست شد. روزهایی که خوش باشند تازه از راه رسیده بودند. تازه همه چیز درست شده بود. چرا حالا؟! سعی کردم به هیچ چیز فکر نکنم اما خوابم نبرد. صبحانه فاطمه را که آماده میکردم فکرم این بود که آخرین بار کِی برای خانوادهاش صبحانه آماده کرد؟ آبجی گفت توی بیمارستان فوت کرده. ده روزی توی بیمارستان بوده. کاش لااقل خبر داشتم. کاش به دیدنش رفته بودم. حالا دوهفته گذشته. انگار تکهای ذغال روی جگرم افتاده و تا میخواهد خاموش شود بادی رد میشود و روشنش میکند. گداخته میشود. شنیدن خبر مصیبت سخت است؛ توی غربت سختتر. آبجی حواسش نبود اینجا کسی نیست که با او بشینم و گریه کنم. گریهی عزا تنهایی نمیشود. گریهی مرگ، عزاداری دستجمعی، دلداری دادن و آرام شدن میخواهد. وقتی تنهایی، گریه سردرد میشود. خال روی جگر میشود. فردای روزی که ارسلان آمد گفتم عروس داییم فوت کرد. نشناخت. برایش توضیح دادم و یادش آمد که فقط یک بار پسرداییام را دیده. ازدواج با غریبه این عیب را دارد که خاطرهی مشترکی از قبل از ازدواج ندارید. وقتی سپیده را؛ دخترهایش را ندیده چطور حال من را بفهمد. حوصله حاشیههای اینستاگرام را نداشتم. به توییتر پناه بردم. به نوشتن از شادیها، از فاطمه، بحثهای متفرقه. به حرفیهایی که کمک کند واقعیت را فراموش کنم. ولی تسکینی وجود نداشت. آخر هفته، رفتیم جمکران. فاطمه را با بابایش فرستادم مسجد و خودم توی حیاط نشستم و توی دلگیری عصر جمعه، وسط دعای فرج زدم زیر گریه. گریه همیشه التیام نیست. گاهی فقط نمک روی زخم است. گاهی آن گدازهی روی جگر را گداختهتر میکند. وقتی برمیگشتیم ارسلان نپرسید چرا چشمهایم سرخ است. نپرسید چون گریه کردن توی حرم و جمکران سوال پرسیدن ندارد. چند روز بعد گفت برویم قزوین و تسلیت بگوییم. اما سختترین کار برای من این است که برویم برویم خانهی دایی و نوههایش آنجا باشد. حالا فاطمه روی پای من خوابیده. لابد سپیده هم الان بالای سر دخترهایش نشسته. مادر دست خودش نیست. تا بچههایش نخوابند که خوابش نمیبرد.
هفدهم مرداد نود و هفت
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز به سختی خودم را از رختخواب جدا کردم. انگار بدن لهشدهام را با میخ به زمین وصل کرده بودند. ارسلان بیدارم کرد. یادم نیست چطوری اما هول کردم. بالای سرم نشسته بود. نمیدانم بلند صدا زد یا محکم تکانم داد. چند ثانیه طول کشید بفهمم باید چه کنم و متوجه شوم که دارد بیدارم میکند. گفتم ترساندی من را و خندید که کاری نکردم که! چند دقیقهای هم توی جا نشستم تا به خودم بیایم. فاطمه پتویش را کنار زده بود و بالاتنهی ش سرد بود. پتوی نازکی رویش کشیدم و به ارسلان گفتم کولر را خاموش کند. چند دقیقهای باز نشستم. دیشب دیر خوابیدم. خواباندن فاطمه خیلی طول کشید. ارسلان رفته بود خرید و صبحانه را آماده کرده بود. کره بادام زمینی، شکلات صبحانه دورنگ، خامه، پنیر و گردو و نان تست. این چند وقت که حالم خوب نبوده به او تلنگر زده. البته نه در این حد که خودش هم بشیند و صبحانه بخورد. رتبهی اول پیچاندن صبحانه متعلق به خودش است. اما انقدر تغییر کرده که نه تنها گیر بدهد که باید صبحانه بخوری، بلکه خودش سفره صبحانه را بچیند. دیروز نیمرو درست کرده بود و روز قبلترش یک ظرف بزرگ حلیم گرفته بود. خودش که چیزی نمیخورد. نهایتش یک لقمه یا کمی میوه بخورد. نتیجه پنج سال گفت و گو و دعوا و تصمیم و سفرهآرایی و توضیحاتم درمورد خواص صبحانه فعلا این بوده. به همین راضیام. امروز قرار بود برای مصاحبه آزمون ورودی موسسه بروند وسف. دیشب لباسش را اتو کرده بودم اما متوجه نشدم که یک آستینش دکمه ندارد. وقتی وسطهای خوردن صبحانه بودم لباسش را پوشید و دیدم تلاش میکند آستین بیدکمهی بلوز را توی آستین قبل جوری مرتب کند که پیدا نباشد. توی تنش دکمه لباس را دوختم. بعد از رفتنش فاطمه بیدار شد و با هزار کلک کمی صبحانه خورد و رفتیم اتاق ارسلان را مرتب کنیم. به ازای یک روز مریضی و استراحت من، خانه اندازه سه روز نامرتب میشود. فاطمه بیحوصله بود. چندوقتی است خانه را دوست ندارد و غصهاش دارد توی دلم جدی میشود. گذاشتمش روی صندلی و با یک دست هی چرخاندمش و با دست دیگر اتاق را مرتب کردم. باید سرعت چرخیدنش یکنواخت میبود وگرنه غر میزد. باید شعر یا قصه هم میخواندم. کمی که کار کردم حس کردم باز فشارم دارد میافتد. نشستم و گوشی را باز کردم. قرار بود پیامهایی که چند وقت اخیر در واتساپ آمده و نتوانستم جواب بدهم را بخوانم. ده نفری میشدند. بیشتر از همهی پیامرسانهای دیگر. دیشب وقتی باز فشارم افتاده بود و نای حرف زدن نداشتم فاطمه زنگ زد. به زور سلام و علیک کردم و وقتی بعد از پنجاه و نه دقیقه حرف زدن میخواستیم قطع کنیم سرحال نشسته بودم و منتظر بودم فایلهای صوتی درمورد نظم را برایم بفرستد. هیچ نگفت سه ماه است زنگ میزنم و جواب نمیدهی. هیچ بازجویی نکرد. فقط گفت نگرانت بودم و میخواستم بلند شوم بیایم قم و چرا وقتی کمک لازم داری به آدم خبر نمیدهی. بعد از اینکه قطع کرد فایلهای صوتی را فرستاد و جلسه اول را گوش کردم و برنامهی امروز را نوشتم. امروز باید پیامهای واتساپ را جواب میدادم. فردا تلگرام. پس فردا اینستاگرام. البته بعید است دایرکتهای اینستاگرام یکروزه تمام شوند. لااقل سه روز کار دارد. همین امروز هم واتساپ بیشتر از دو ساعت وقت برد. فاطمه هم مدام بهانه میگرفت و غر میزد. حق داشت. تنهایی و گرما و خانهی آپارتمانی و مادر گوشی به دست، چرا بچهی سه ساله را کسل نکند؟ صبح وقتی بیدار شد هم داشتم با تلفن حرف میزدم و جای اینکه بروم بغلش کنم فقط لبخند زدم و بعد نگاهم را یدم که بعد از چشم در چشم شدن نیاید کنارم و اصرار کند که گوشی را بگیرد و حرف بزند. زنگ زده بودم به اقای قزلی برای پیگیری پرونده طلاب. گفت قرار است حق التحریر را واریز کنند و صحبت از چگونگی انتشار مطالب ماند برای بعد. تا پیامهای واتساپ تمام شد ارسلان رسید. نگفته بود برای نهار میآید. برای عصر منتظرش بودم. تند تند چندتا کدو خرد کردم، و توی ماهیتابه ریختم. روغن زیتون ریختم و پیاز و گوجه و فلفل دلمهی خرد شده و ادویه اضافه کردم. تا از پشت بام سبزی بچینند و به گلها آب بدهند، غذا اماده شده بود. ارسلان نان جو نم زد و تاکید کرد وقتی نیست به گلهایش آب بدهم. فاطمه اگر در طول روز خوراکی نخورده باشد خوب غذا میخورد. نهارش را خوب خورد اما من اشتها نداشتم. بعد از نهار هم ارسلان را راه انداختیم. چند روزی که وسف هستند اینترنت ندارند. یک جور قرنطینه برای محک زدن میزان سوادشان است. وقتی رفت خیلی در خانه نماندیم. هال و اتاق فاطمه را مرتب کردم و آماده شدیم که برویم کتابخانه. با اسنپ رفتیم و طبق قانون کتابخانه، کفشهایم را توی جاکفشی گذاشتم و دمپایی پا کردم. دمپایی اندازه فاطمه ندارند. فاطمه بدون کفش و دمپایی بیاعتنا به سکوت، بین قفسههای کتابخانه دوید و دوید و من کتابهای داستایوفسکی را با دوماه تاخیر و
نخوانده برگرداندم و پنج کتاب اول دولتآبادی را امانت گرفتم. بعد از فاطمه پرسیدم برویم کافیشاپ یا رستوران؟ اگر میگفت رستوران میرفتیم سمت فلکه صدوق که برایش کفش و بلوز بخرم. لباس مناسب مهمانی ندارد و چند روز است مغازههای آن اطراف حراج زدهاند. دوست داشتم برایش یک شومیز بخرم. اما گفت کافیشاپ و رفتیم کافیشاپ طبقهی بالای کتابخانه. فکر کردم شاید همین لباسی که تنش است را بشود تمیز نگه داشت و تابستان را با آن سر کرد. کافیشاپ خلوت بود. قاب عکسهای نیچه و فروید و کیارستمی و چندتا بازیگر هالیوودی را زده بودند به دیوار و از سقف یک شلنگ آب آمده بود و از وسطشان رد میشد و به یک دبه ختم میشد. برای کولری چیزی بود لابد. میلک شیک پسته و چیپس و پنیر سفارش دادیم. ملیک شیک زودتر آمد. باریستا پسری بود همسن و سال محمد خودمان. فوق قوش بیست ساله. دل دل کردم بهش بگویم که اگر روی شیک پسته به جای شکلات و کاکائو کمی پودر پسته بریزد بهتر است. آخر هم نگفتم. تا چیپس و پنیر اماده شود چای رایگان آوردند که سه قاشق شکری که تویش ریختم هم گسیاش را از بین نبرد. چیپس و پنیرش خوشمزه بود اما موقع خوردنش میدانستم وقتی تمام شود با خودم خواهم گفت این چه آشغالی بود من توی شکمم ریختم. وقتی تمام شد گفتم. هروقت غذایم پنیر داشته باشد آخرش به همین میرسم. موقع بیرون آمدن هم فاطمه یک آبمیوه از یخچال برداشت و سرجمع بیست هزارتومان کارت کشیدم. تا پایمان را بیرون گذاشتیم فاطمه چشمش افتاد به باب اسفنجی روی شیشه مغازه کناری؛ فست فود مومومز. جای بازی کودک دارد و چند باری که به سینما آیه آمدهایم به خاطر بازی فاطمه اینجا پیتزایی چیزی خوردیم. قبل اینکه بخواهد بهانه بگیرد گفتم بریم داخل. طفلک اول باور نشد و بعد از خوشحالی جیغ زد. در را که باز کردم دوید سمت محل بازی و من برای خالی نبودن عریضه سالاد سزار سفارش دادم. اسمش سزار بود اما درواقع سالاد فصل بود با کمی ژامبون و مرغ له شده. احتمالا مرغش باقیماندهی مواد پیتزا بود و مجبور شدم ذرتهای ترش شدهاش را جدا کنم. ساعت 8 وارد مغازه شدیم و نیم ساعت بعد، اذان مغرب را میگفتند. فقط من و فاطمه بودیم و گارسونها. پسر جوانی همسن و سال امیر بین صندلیها را طی میکشید. قرانی که از تلوزیون پخش میشد همهی مراسمهای ختم و عزا را آورده بود توی سالن. هیچ فکر نمیکردم رستوران خالی اینقدر غمانگیز باشد. صدای امیر توی سرم میپیچید. یک روز وقتی از پیدا نکردن کار عصبانی بود گفت: تو که نمیفهمی وقتی جلوی یه دختر خم میشم میزشون رو تمیز کنم چقدر خجالت میکشم. تو که نمیدونی!» دو سال دانشجوییاش در شهریار را توی رستوران کار کرده. پسر گارسونی که توی سکوت طی میکشید امیر بود. ساعت 9 شد و فاطمه کوتاه نمیآمد. سیب زمینی سفارش دادم که بودنمان وجه آبرومندی پیدا کند. ساعت 9:30 سنجاقک زنگ زد و گفت که از یک سایت فیلم سفارش نوشتن ریویو گرفته. گفتم الان انقدر بیپول هستم که هرچیزی باشد را قبول کنم. یک ربعی کار را توضیح داد. جوری رفاقت میکند که انگار من از او چند سال کوچکترم، نه او از من. ساعت ده به هر ضرب و زوری بود فاطمه را کندم و از جاده جمکران پیاده آمدیم. هوا دم کرده و او هم خسته بود و نمیخواست راه بیاید. برایش مداحی و شعر و قصه خواندم تا به سر کوچه رسیدیم. اسبی که همیشه پیش میوهفروشها میبینیم سرکوچه بود. کمی هم ایستادیم و به آن دست زدیم و فاطمه که سیر شد راه افتادیم آمدیم خانه. از فیلیمو برایش کارتون بچه رییس را گذاشتم. تقریبا صدبار وسطش قطع شد. سرعت اینترنت 4.5 است اما باز کارمان را راه نمیاندازد. کارتون که تمام شد گیر داد برویم شهربازی و هرچقدر توضیح دادم الان شهربازی بسته است قبول نکرد. گریه کرد. گفت مامان من غمیگنم، دلم شکسته و سعی میکنم دوستت داشته باشم. جوابی پیدا نکردم. بغلش کردم و قول دادم فردا ببرمش هرجایی که دوست دارد. از بعد ظهر زیاد انرژی مصرف کردم و مطمین نیستم فردا که بیدار شوم حالم عادی باشد. بعد ظهر هم کلاس دارم و نصف برنامههایی که برای امروز نوشته بودم را انجام ندادم. قرص آهنم را نخوردم و آمپولم را نزدم. برای فاطمه هرچقدر لالایی خواندم نخوابید. پشتش را خاراندم. بدنش را ماساژ دادم. ساعت داشت دو میشد و خیلی خوابم میآمد. یک قصه صوتی دانلود کردم و گذاشتم. توییتر را باز کردم و رسیدم به ابوهدی. نوشته بود متولد 67 است. نوشتم شوخی یا جدی؟ گفت اینطور که میگویند جدی. فاطمه خوابید اما خواب من پرید. چیزی درونم تلوتلو میخورد. 3 تا بچه دارد. 8 و 5 و 2 ساله. حوزوی است. احتمالا دانشگاه هم رفته. اولین بار عکسش را وقتی دیدم که با عمامه روی دوش مردم سوریه بود. نبل و اهرا را آزاد کرده بودند. من هم اینجا یک ماه است تلاش میکنم گلبولهای قرمز خونم به سطح نرمال برسند و نمیرسند.
۱۳۹۷/۴/۳۱
امروز با دلشوره از خواب بیدار شدم. همزمان با هوشیار شدن قبل اینکه چشمهایم را باز کنم فهمیدم تپش قلبم کمی بالاست. یادم نیامد خوابی دیده باشم. گفتم شاید برای این است که قبلش از ترس اینکه زیاد بخوابم چند بار با هول بیدار شدم. دفعه اخر اما باز زیاد خوابیدم. چشمم به گوشی افتاد. یادم افتاد دیشب قبل از خوابیدن توی وبلاگم پست گذاشتم. یادم آمد چه چیزهایی نوشتم. حس کردم عریانم. صدای ذهنم گفت زیادی پرت و پلا نوشتی. هر تصمیمی که گرفتی باید به همه بگویی؟ هر تصمیمی نبود. دست بردم گوشی را بردارم و پست را پاک کنم. جلوی خودم را گرفتم. گفتم دیشب چندبار خواندی و بعد دکمه ارسال را زدی. دیشب درموردش فکر کردی. توی قلبم انگار چیزی نمنم میجوشید. اصالت را به خود دیشبم دادم. خود امروزم قابل اطمینان نبود. ارسلان موقع برگشت از کلاس صبحش رفته بود از صفاییه سنگک گرفته بود که خوشحالم کند. ناراحتکننده بود. اینکه نمیتوانیم جایی که دوست داریم زندگی کنیم و باید با خریدن نان از آنجا خوشحال شویم ناراحتکننده بود. صبحانه را ساعت 9 توی حیاط خوردیم. چای شیرین و نان و پنیر و گردو. بدتر شد. چیزی که توی قلبم میجوشید داشت نشت میکرد به تمام سینهام. به فهرست کارهای امروزم نگاه کردم. اینترنت گوشی روی E بود و هیچ کار نمیکرد. حرصم گرفت. توی این خانه علیالخصوص صبحها و عصرهایش اینترنت خوب کار نمیکند. نمیدانم ارسلان و فاطمه را چطور راهی کردم. مهدی که قرار بود فاطمه برود شیفت عصرش هنوز تشکیل نشده. دو روز است صبحها از حوالی ده تا موقع نهار فاطمه میرود مهد کنار موسسهی ارسلان. روی مبل نشستم. نفسهای عمیق کشیدم. رفتم به جوجهها غذا دادم. به گلدانها رسیدگی کردم. کار ده دقیقه نیمساعت طول کشید. دیگر توان نداشتم. نشستم روی مبل. باید میرفتم خرید. قرار بود بعد نهار آبجیاینها و داداشها بیایند. میخواستم برای محمد بوقلمون و برای امیر کشکبادمجان درست کنم. نفسهای عمیق کشیدم. کار راحتی نبود. روی مبل زمینگیر شده بودم. دست و پاهایم شل بودند. یک ساعت بعد به دکترم زنگ زدم. گفتم چند روز است وقتی از خواب بیدار میشوم بدون علت خاصی استرس دارم. انقدر استرس و دلشوره دارم که نمیتوانم کاری بکنم و فقط مینشینم. میخواستم پشت تلفن دارویی چیزی بگوید. قبلا از این کارها کرده بود. گفت ساعت 3 بروم پیشش. گفتم چشم و یادم افتاد آبجی و بچهها همان موقعها میرسند. لباس پوشیدم و رفتم فروشگاه جانبازان. فقط به خاطر اینکه یک بار از آنجا گوشت بوقلمون خریده بودیم و خیلی خوب بود. به جز این از همه چیز آنجا اجتناب دارم. از اینکه خیلی شلوغ است. از اینکه تعداد کارمندهایش کافی نیست و کارمندهایش انگار طلب دارند. از اینکه لابد پیش خودشان گفتهاند همین که جنس ارزان برای طلبهها میآوریم کافی است و باقی هرچه هست از خدایشان هم باشد. به خودم قول داده بودم صدای ذهنم را خاموش کنم. وارد فروشگاه که شدم رنگ خاکستری در و دیوار انگار هجوم اورد سمت من. یک سولهی بزرگ با چندتا غرفه. بدون هیچ رنگ غالبی. بدون هیچ فرم و تزئینی. همان چیزهایی که انگار میگفت همین که جنسهایمان کمی ارزانتر است از خدایتان هم باشد. هرچند که خرید از فروشگاه برای عموم هم ازاد است اما خود فروشگاه برای حوزه است و بیشتر مشتریهایش طلبهها هستند. یادم افتاد اینجا برخلاف فروشگاه کوثر ترهبارفروشی ندارد. باید قید خرید بادمجان و پختن کشک بادمجان را میزدم. دیدم اصلا حالم جوری نیست که بتوانم درستش کنم. رفتم سمت غرفه لوازم پلاستیکی که چندتا قالب ژله بخرم. با کارامل و ژله شاید میشد جای غذای حذفشده را پر کرد. چندتا قاب ژله روی ویترین بود. از مسئول غرفه پرسیدم چه رنگبندیهایی دارد. جواب نداد. یکی دوتا مشتری دیگر هم ایستاده بودند. چند لحظه بعد دوباره پرسیدم. گفت همینهاست اما جلوی من صورتی و قرمز و زرد بود و میدیدم چندتا قالب سبز و بنفش توی طبقات هستند. مکث کردم. خواستم بگویم چون هزارتومان دوهزارتومان ارزانتر از جاهای دیگر میفروشید فکر میکنید باید جواب مشتری را ندهید یا کلا مشتری برایتان مهم نیست؟ نگفتم. احتمال زیاد خودش فقط فروشنده بود. لاغر، قدبلند، با موهای جوگندمی و بلوز یونیفرم آبی. بعد گفتم چرا اصلا بحث را شروع کنم؟ میروم دفتر مدیریت و میگویم کارمندتان جواب آدم را نمیدهد. چیزی که توی قلبم میجوشید به کتف و بازهایم رسیده بود و داشت میرفت سمت کف دستهایم. با اینحرفها آرام نمیشدم. این جواب ندادن و تحویل نگرفتن مشتری از رفتارهای مکرری بود که اینجا دیده بودم. دستم را گذاشتم روی پیشانیام و چرخیدم عقب. گرم نبودم. گفتم داری شلوغش میکنی. شاید انقدر تعداد مشتریهایش زیاد است خسته شده. شاید زیاد میآیند جنسها را به هم میریزند و نمیخرند. با همهی اینها رفتارش درست نبود. اگر انقدر برایش سخت است خب نیاید اینجا کار کند. اگر همین کار را هم با سختی پیدا کرده باشد چه؟ اصلا شاید توی زندگیاش خیلی رنگ و رنگبندی برایش مهم نیست و فکر میکند دارم سوالهای بیاهمیت میپرسم. سعی کردم دوستش داشته باشم. به خاطر اینکه یک انسان است دوستش داشته باشم و از اینکه روحیات و اخلاقش با من فرق دارد از او بدم نیاید. چندتا نفس عمیق کشیدم. مطمئن شدم سراغ دفتر مدیریت نمیروم. برگشتم سرجایم. چندتا وسیلهی دیگر قیمت کردم. فیش را داد که بروم صندوق پولش را واریز کنم و برگردم. یادم افتاد دوتا فیلتر برای سینک هم میخواهم. گفتم و به فیش اضافه کرد. خواستم راه بیافتم یادم افتاد جای یخ هم لازم دارم. گفتم و به فیش اضافه کرد. یک بار دیگر هم یادم افتاد باید جاروی دستهبلند بخرم. دست اخر گفتم ببخشید که انقدر تکه تکه خرید میکنم. گفت هیچ اشکالی ندارد و نگران نباشم. عجیب نبود؟ یک ادم ارام بود که انگار فقط حوصلهی رنگها را ندارد. شاید هم فقط همان لحظه حوصله نداشت. وارد بخش مواد غذایی هم که شدم حس کردم چیدمان وسایل و نوع محصولات دارند به شعور من توهین میکنند. الان که اینها را مینویسم ساعت 2 شب است و دقیق یادم نمیآید چرا آن محیط من را عصبیتر میکرد. حتما بعدا بیشتر راجعبهش فکر میکنم و مینویسم. اما یک نمونهاش این که بعضی از جنسها پایین طبقهشان قیمت زده نشده بود و هیچ کارمندی نبود که بشود ازش سوال پرسید. از اینکه میدیدم طلبههای سیاهپوست مدام جنس را بالا و پایین میکنند و نه روی جلدش و نه روی طبقه قیمت را پیدا نمیکنند و رویشان نمیشود از کسی بپرسد بیشتر عصبی میشدم. چند دقیقه بعد مسئول سالن را پیدا کردم و گفتم فلان ردیف فلان جنسها قیمت ندارند. قیمت را گفت. گفتم به من گفتید. بقیه هم باید دنبال شما بگردند؟ خندهاش گرفت و گفت جنس همین نیمساعت پیش رسیده و تا چند دقیقه دیگر قیمتها را میزنند. چشم عجله هم میکنند. موقع برگشتن یادم افتاد بوقلمون نخریدم. موقع رد شدن از جلوی غرفهی لوازم پلاستیکی گفتم وسایلم را کنار بگذارد که الان از صندوق برمیگردم. گفت زود باشم چون فروشگاه دارد تعطیل میشود. پا تند کردم. گفت نگران نباشم و او برایم صبر میکند. گفت اول به بقیهی کارهایم برسم. نمیشد ارام شوم. هیچ جای فروشگاه ننوشته بودند ساعت 12:30 ظهر تعطیل میشود. اطلاعرسانی معنی نداشت انگار. اصلا 12:30 ساعت تعطیل کردن فروشگاه است؟ باز افتادم به مقایسه با فروشگاه کوثر که جنسهای بهتری و کارمندهای مرتب دارد و یکسره تا ساعت 10 شب باز است. اندازه اینجا ارزان نیست؟ همین که ادم احساس نمیکند حضورش بیاهمیت است به گرانتر بودنش نمیارزد؟ اینکه چرخهای خرید مخصوص کودک جداست و به بچهها هم خوش میگذرد چطور؟
از قضا امروز بیشتر مشتریها طلبه نبودند اما بچههای زیادی توی فروشگاه بود. سعی کردم صدای ذهنم را خاموش کنم و فقط بروم پیش مدیر فروشگاه و درمورد چرخ کودک پیشنهاد بدهم. دفتر مدیر را پیدا نکردم. باقی وسایل و مواد غذایی را خریدم و مسئول غرفه لوازم پلاستیکی انگار نه انگار که فداکاری کرده بود دوباره با قیافهی بیتفاوتی که اولین بار دیدم وسایل من را چید روی ویترین و تحویلم داد.
توی راه برگشت تازه یادم افتاد کلید ندارم. خدا رحم کرد که ارسلان و فاطمه زودتر از من رسیده بودند. فاطمه تا من را دید پرسید مامان هنوز استرس داری؟ گفتم هنوز هم دارم و نمیدانم چرا. دوست نداشتم به علتش فکر کنم. ارسلان کمک کرد خانه را مرتب کردیم. وسایل را چیدیم. ظرفهایی که توی ماشینظرفشویی جا نمیشدند توی سینک بودند. خواستم برای یک بار هم که شده هروله نکنم که خانه به تمیزترین و مرتبترین حالت برسد. چندجای سرامیکهای آشپزخانه هم کثیف بود. به صدای ذهنم گفتم اگر خواهرم بیاید و ببیند ظرف توی ظرفشویی دارم هیچ فکری پیش خودش نمیکند. بله درست است که خانهی خودش همیشه منظم است و بوی گل میدهد اما اینکه فکر کنند لابد تنبلم، لابد بیسلیقهام لابد به مهمانهایم اهمیت نمیدهم حرفهایی بود که من توی ذهنم به آنها میچسباندم. آبجیاینها و داداش آمدند. چند دقیقه بعد از روبوسی گفتم امروز حالم خیلی خوب نیست و استرس دارم. محمد گفت او هم استرس دارد و خیلی باکلاس است. امیر و ابجی جا خوردند. همیشه عادت داشتند صورت خندان و بشاش من را ببینند حتی وقتی حالم خوب نبود. گفتم احتمال زیاد به خاطر تغییرات هورمونی است. نگرانیشان کم شد. برای اماده کردن پذیرایی و شام بیشتر از قبل کمکم کردند و چندباری گفتند بروم استراحت کنم و خیالم راحت باشد. استراحت نکردم. به کارهایم هم نرسیدم. اما همین که تا شب توانستم خودم باشم و ادای حال خوب را درنیاورم، همین که خانوادهام را همانطوری که بودند دیدم نه آنطور که ذهنم میخواست پیشبینی کند، کمک کرد تا شب استرسم کمتر شود.
بامداد 10 مهر 1398
امشب با وزن خودم کنار آمدم. یعنی تا اطلاع ثانوی خودم کنونیام را پذیرفتم. لباسهایم را از کشو و کمد ریختم کف اتاق. هر لباسی که کم یا زیاد کوچک شده بود و تویش راحت نبودم را کنار گذاشتم. لباسهایی که از دو سال قبل توی کمد بودند. بعضیهایشان دو سال بود تن نخورده بودند و بعضیهایشان این ماههای آخر کوچک و کوچکتر شدند و دیگر قابل پوشیدن نبودند. دو سال بود بدون استفاده یا با استفادهی کم گوشهی کشو و کمد بودند چون هربار وقتی میخواستم لباسهایم را تا کنم چشمم بهشان افتاده بود و به خودم گفته بودم چندماه دیگر مثل قبل میشوم و این لباس اندازهام میشود. ماه بعد که هیچ، سال بعد هم اندازهام نشدند. اوضاع بهتر نشد. شهریور دو سال قبل حس کردم سنگین و کند شدهام. ششماه میشد که فاطمه را از شیر گرفته بودم. با خودم فکر کردم لابد دو سه کیلو اضافه کردم. دو سه کیلو نبود. در عرض ششماه یازده کیلو اضافه کرده بودم. همه را گذاشتم پای اینکه وقتی دخترم را از شیر گرفتم مراعات نکردم که کمتر غذا بخورم، باید کالری دریافتیام را کم میکردم و نکردم. هیچ با خودم فکرنکردم مگر چقدر میخوری که توی ششماه انقدر وزن اضافه کنی. سعی کردم کمتر بخورم. بهتر نشد. کمی هم بدتر شد. یک سال بعدش یعنی پارسال اول مهر خودم را وزن کردم و به خودم امید دادم که با کار مدرسه وزنم کمتر میشود. با دوندگیای که آن روزها داشتم سه ماه بعد سه کیلو هم اضافه کرده بودم. پاییز پارسال بود که دکتر تومور توی بدنم را تشخیص داد و بین عوارض این بیماری اسم اضافه وزن را هم اورد. گفتم به خاطر همین است که چاق شدم؟ مهربان بود. گفت تو که چاق نیستی. جریان بالا رفتن وزنم را گفتم. تا برسم خانه به جملههایی که شنیده بودم فکر میکردم. اطرافم کسانی نبودند که تغییراتم را به رویم بیاوردند. اگر خودم گفته بودم چاق شدم اینها را گفته بودند: نه چاق نیستی یک کم پر شدی. اتفاقا خیلی هم بهت میاد. قدت بلنده اصلا معلوم نیست انقدر که میگی زیاد کردی. برای این که روحیه بدهند من را با 165 سانتی متر قد قدبلند میکردند. لابهلای ادم هایی که همیشه سعی می کنند انرژی مثبت بدهند انگار بد نیست که یکی هم صاف بیاید واقعیت را بکوبد توی صورت ادم. شاید ادم آن وقت زودتر به خودش بیاید. اگر زودتر به خودم میآمدم شاید جای پیادهروی زورانه که نفهمیدم اصلا تاثیری داشت یا نه، زودتر باشکاه ثبتنام میکردم. جای رژیم سرخود با برگه ی ازمایشم می رفتم پیش پزشک متخصص تغذیه. شاید هم همه ی این ها را می گویم چون گذشته است و من مهارت زیادی در شماتت کردن خودم دارم. امروز انرژِی و حوصله داشتم که با واقعیت وزنم کنار بیایم چون از صبحش خودم را شماتت نکرده بودم. واقعیتش هیچ هیچ هم نه ولی خیلی خیلی کم. چون بیشتر روز را خواب بودم یا وقتی بیدار بودم فقط با مرغ و خروس و جوجهها سروکله زدم. پس از مدتها خودم را بابت وقفه در کارم سرزنش نکردم و حرص نخوردم. یک ماه اخیر را، چه وقتی که روی تخت هتل در مشهد از مریضی دراز کشده بودم، چه وقتی بستری شدم، دوران نقاهت، وقتی رفتم پیش مامان و بعدش که مهمانهای بوشهری امدند همهی ساعتها صدای توی ذهنم داشت نیش و کنایه میزد که تو همیشه مریضی، تو باعث شدی کار بخوابد، عجب راهبر بهدردنخوری هستی. عجب مامان بیخودی هستی. این فکرها اندازه روزهای کاری انرژِی میگرفت بدون اینکه خروجی به دردبخوری روی میز باشد. بدون اینکه فاطمه خوشحالتر باشد. بعد با خودم فکر میکردم چرا اینطوری شد. چه چیزی باید میخوردم و نخوردم. چه نباید میخوردم و خوردم. این مریضی برای رشد و ابتلاست؟ نکند تاوان گناهی را میدهم. صدای توی ذهنم میگفت چرا در این شرایط جبری گیر افتادم؟ چرا اختیاری ندارم؟ خواستن و نخواستن من این وسط چه تاثیری دارد؟ بعد به خودم قول میدادم که فردا خوب شوم. فردا قوی باشم. قوی نمیشدم. امروز دیدم اگر توی گوش ادم قوی هم انقدر مدام و یکریز سرکوفت زده بودند ضعیف میشد. امروز انرژی داشتم چون برای یک بار به این حرفها، به ارسلان و فاطمه و کار فکر نکردم. ارسلان فاطمه را با خودش برد. من هم هربار صدای توی سرم خواست نیش بزند خاموشش کردم. دو سه باری چای خوردم و دست اخر گفتم بله من دیگر سایز 38 نیستم. سایز 38 نیستم اما تا اخر سال پانزده کیلو کم میکنم چون دکتر گفته تا شش ماه بعد اگر بیماریات بیشتر شد و وزنت هم پایین نیامده بود باید جراحی شوی. یک جراحی که بعدش احتمال باردار شدنت پنجاه درصد کمتر میشود. نشستم کارهایی که باید تا اخر سال انجام بدهم را نوشتم. اوضاع شفافتر شد. از چند هفته قبل دنبال راهی میگشتم که موضع غیرموثر و تکراریام را رها کنم. توضیح دادنش وقت بیشتری میخواهد.
با همهی اینها، من امروز خودم، وزنم و بیماریام را انتخاب کردم و از امروز یک رابطهی جدید با هم داریم.
8 مهر 1398
برای آزمایش قند باید به آزمایشگاه میرفتم. قرار بود بعد از حدود یک ماه از خانه بیرون بروم. بابت سرماخوردگی چند روز قبلش هنوز بیرمق بودم. باید ناشتا هم میرفتم و این ناشتا بودن بیرمقترم میکرد. خواستم به ارسلان بگویم تو هم با من بیا. نمیشد. نه نمیشد فاطمه را تنها در خانه گذاشت و نه جراتش را داشتیم در این شرایط از خانه بیرون ببریمش.
ارسلان گیر داده بود که حتما دوتا ماسک بزن، دوتا دستکش دستت کن. تاکید زیادش خیالم را راحت نمیکرد. استرس میگرفتم. ته دلم کمی دلشوره بود اما وقتی راننده اسنپ را بدون دستکش و ماسک دیدم دلشورهام بیشتر شد. در کوچه و خیابان محل مردم ماسک و دستکش داشتند و هرچقدر به بازار نزدیکتر میشدیم تعداد مردم بیشتر و مراعات انگار کمتر میشد. کارگرهای شهرداری جدول رنگ میزدند و با دستمال پارچهای نردههای بین خبابان را دستمال میکشیدند. چیزی توی دلم فرو میریخت. صدای ذهنم داشت حدس میزد کدام یک از اینها قرار است کرونا بگیرد؟ اگر مریض شود و چند روز سرکار نرود پیمانکار اخراجش نمیکند؟ راننده مرد موسپیدکردهای بود. با خنده میگفت طاقت ندارد توی خانه بماند اما زن و بچهاش بیست روز است از خانه بیرون نیامدهاند. چیزی نگفتم. دوست نداشتم به کرونا گرفتنش فکر کنم. وارد آزمایشگاه که شدم و نگهبان را دیدم انگار تازه باورم شد قضیه جدی است. لباس سرهمی شبیه لباس فضانوردها پوشیده بود. ماسک و دستکش داشت و فقط کمی از چشمهایش معلوم بود. راستش ترسیدم. دکمهی آسانسور را که زدم پدر و پسری که لباسهای رنگورو رفته و ارزان تنشان بود آمدند بیرون. پسر نهایتا 4 سالش بود و دور گردنش آتل گذاشته بودند. روی پیشانیاش خون خشک شده بود. احتمالا از طبقهی بالاتر که سیتیاسکن و رادیولوژی دارد میآمدند. از خودم لجم گرفت که دستکش و ماسک اضافه نیاوردم که بتوانم به کسی بدهم. وارد آزمایشگاه که شدم یک لحظه فکر کردم طبقه اشتباهی پیاده شدم. جلوی پیشخانِ شش هفت متری را تا سقف نایلون ضخیم زده بودند. هر یک متر اندازه یک مثلت کوچک بریده شده بود تا بشود نسخه را رد و بدل کرد. کارمندها تا توانسته بودند لباس و ماسک و دستکش و کلاه پوشیده بودند. میشد شرایطشان خیالم را راحت کند که احتمال مبتلا شدنشان کمتر میشود اما زن و مرد پنجاه شصت سالهای توی صف انتظار با پوشش روزهای عادی نشسته بودند. نمیشد نگران نشد. یادم افتاد نکند پول توی حسابم کم باشد. خواستم گوشی را دربیارم و به ارسلان زنگ بزنم. دیدم اگر گوشی را لمس کنم و دستکشم توی این مدت، توی ماشین اسنپ یا توی آسانسور آلوده شده باشد و بزنم روی صفحهی گوشی چه؟ قاب گوشی را میشود شست اما خودگوشی را چه کنم؟ توی اطلاعیهها که نوشته بود پد الکلی ویروس را از بین نمیبرد. راه دیگری جز شستن نمیماند. نمیشد گوشی را شست. آزمایش خیلی گران نشد. موقع خون دادن حواسم بود ساق دستم خیلی به دسته صندلی نخورد. تا میتوانستن رعایت کردم. کسی که خون را گرفت علاوه بر لباسهای مخصوص عینک محافظت هم زده بود. میخواستم بگویم خیر ببینی، بیشتر هم مواظب خودت باش. خیلی جوانی، نکند خانوادهات عزادار بشوند. توی این فکرها بودم که گفت باید آزمایش ادرار هم بدهی. قبلتر، وقتی مجرد بودم واکنشم نسبت به اتفاقات ناخوشایند داد زدن بود. خشم و ناراحتی و استصالم را اینطور بیرون میریختم. بعد از متاهلی دیدم این داد زدن نامناسب است. بعد از داد زدن خجالت میکشیدم. واکنشم تبدیل به گریه شد تا وقتی فاطمه را از شیر بگیرم. بعد از دوسالگی فاطمه وقتی حالم خوب نبود میخوابیدم تا خودم را حفظ کنم. حالا چند وقتی است بدون اینکه اراده کنم دست و پاهایم سست میشود و فشارم میافتد. فکر اینکه باید بروم توی سرویس بهداشتی عمومی دست و پایم را شل کرد. پیشفرضم این بود که چادر و روسری و مانتو و شلوار را الوده بدانم و بعد از برگشت با انها وارد هال خانه نشوم. اما دراوردن دستکش بیرون از خانه، آن هم در دستشویی عمومی و لمس در و شلنگ و شیر روشویی پیشبینی نشده بود. استیصال را در موقعیتی تجربه میکردم که تصور و احتمالی براش قایل نشده بودم. زنی که خون گرفته بود گفت بروم صبحانه بخورم، دوساعت بعد برگردم و دوباره خون بدهم. برای کنترل خودم فقط نفس عمیق کشیدم. برای برگشت نمیخواستم اسنپ بگیرم. برای اینکه گوشیام را لمس نکنم. رفتم سر خیابان و ماشین گرفتم. به ارسلان سپرده بودم توی راهرو، پشت در ورودی لگن بگذارد که تا رسیدم لباسهای بیرونی را بیاندازم داخلش. میخواستم کفشهایم را هم بندازم که ارسلان رسید و نگذاشت. گفتم به من نزدیک نشو که اگر مُردم فاطمه لااقل بابا داشته باشد. خندید اما من جدی گفته بودم. به جورابهایم خیلی اطمینان نداشتم اما با همانها تا حمام رفتم. مطمئن نبودم که شامپو و صابون کارساز باشد. دوست داشتم پوست صورت و دستهایم را بِکَنَم. حوله و لباسهای توی لگن را انداختم توی ماشین لباسشویی و گذاشتم با آب 80 درجه شسته شوند. ارسلان صبحانه و آبقند آماده کرده بود. لابد به خاطر دیدن قیافهام. چند روز قبلش وقتی رفته بود خرید، بعد از چند روز اینترنتم را روشن کردم. تا وارد تلگرام شدم چشمم افتاد به خبر فوت همسر یک طلبه. زن بارداری که توی مراقبتهای ویژه بستری بود و همسرش توی همان بیمارستان در کارهای خدماتی و امدارسانی کمک میکرده. عکسش غریبانه بود. بعد شنیدن خبر فوت همسرش رفته بود گوشهای و سر و صورتش را بین دستهایش پنهان کرده بود. گریه نکردم. اشک نریختم. پاشدم بروم سینی و لگن بیاروم و بگذارم پشت در که وقتی ارسلان رسید خریدها را داخلش بگذارد. از دری که به سمت راهرو باز میشد رفتم. چند قدم نرفته بودم که پایم سست شد و نشستم روی زمین. بعد دیدم نای نشستن هم ندارم. کف راهرو دراز کشیدم. انگار خونِ توی دست و پایم داغتر از همیشه بود و خنکای کف راهرو را دلچسب میکرد. ارسلان که رسید نمیدانم چه گفت فقط گفتم که فکر کنم فشارم افتاده و کمی آبقند بیاورد.
روز اولی که خبر وجود کرونا در قم تایید شد قرار بود با مریم و زینب بچههایمان را ببریم تئاتر. مریم و دخترش ماسکزده آمدند و نگران بودند. دلداریاش دادم که نگران نباشد. روزهای بعد نگرانیاش بیشتر شد، دلداری دادن من هم. چند روز بعد از استرس زیر سرم بود و من شماتتش کردم که این لوسبازیها چیست که درمیآورد. بابت یک نوع از سرماخوردگی که از آنفولانزا هم خطرش کمتر است اینقدر ترسیده؟ داعش که حمله نکرده! با بچههایمان از ترس و جنگ آوارهی کوه و بیابان که نشدیم. با یک مدت خانهنشینی و رعایت بیشتر بهداشت همه چیز حل میشود. اینها را من گفتم. لطیفتر و امیدبخشتر این حرفها را به دوست و فامیلی گفتم که از شهرهای دیگر تماس میگرفتند و نگران ما که در قم بودیم و نگران خودشان که بالاخره در شهرشان مبتلا میشدند بودند. حین مکالمات و چتهای زیاد و طولانی باید بدون اینکه وارد فضای جدل شوم توضیح میدادم که قضیهی مقصر بودن طلبههای چینی، فایل صوتی منتسب به حریرچی، گورهای دستهجمعی قم، رها شدن اجساد کرونایی و هزار خبر دیگر چیست و دروغ است یا نه. اولش مشکلی نبود. همین که ارسلان پس از سالها در خانه میماند همهی سختیها را آسان میکرد. بعد تعداد فوتیها بیشتر شد. رعایت بهداشت فردی و ضدعفونی کردن خریدها سختتر شد. هرروز گوشیام که به خودم قول داده بودم باید همیشه روشن و روی صدا باشد بیشتر زنگ خورد. بیشتر اعلان پیام آمد. خواستم هنوز مقاوم، خواستم شادتر باشیم. به دوستهایم گفتم بیایید عکس روزهای خوبمان را در اینستاگرام بگذاریم. میخواستم بگویم بیایید اوازهایی که زمان قدیم توی عروسیها میخواندیم را به اشتراک بگذاریم. میخواستم این را بگویم که خبر آمد شیخ احمد خسروی فوت کرده. واکنش اولم سکوت بود. بعد کمی گریه کردم. بعد خواستم به زن جوانش و بچههای قد و نیمقدش فکر نکنم تا قوی بمانم. به خاطر فاطمه که مادر قوی لازم داشت. اما دیدم دلم سرجایش نیست. انگار بند دلم پاره شده بود. نمیشد فکر نکرد. با ایمان ضعیف نمیشد راحت راضی به رضای خدا شد. شیخ احمد کرونا نداشت اما شرایط بحرانی قم و بیمارستانها را علت فوتش میدانستند. دیگر روزها و شرایط عادی نبود. خودم دلداری نیاز داشتم. رمقی برای کمک و آرامش دادن به بقیه نبود. خبر خوبی نمیرسید. اپ پیامرسانها و شبکههای اجتماعی را پاک کردم. اینطوری اوضاع بهتر بود. بعد از چند روز دستهایم اینترنت را روشن کردند و خبر فوت همسر طلبهجهادی را خواندم. همان روز ارسلان برای اولین بار آبقند اورد. روز آزمایش هم بعد اینکه آبقند و صبحانه را خوردم، بعد اینکه کمی آرام شدم دوباره اسنپ گرفتم. آزمایشگاه کنار بیمارستان کامکار یعنی مرکز اصلی پذیرش بیماران کرونایی بود. دونفر سفر را قبول کردند و بعد لغو کردند. نفر سوم آمد. پسر جوانی با با لباس آستین کوتاه و مثل راننده قبلی بدون ماسک و دستکش. کمی لجم گرفت. نسبت به چندساعت قبل، شهر شلوغتر، بازار شلوغتر شده بود. مردم آجیل و شیرینی و شکلات میخریدند. از پانصد ششصد نفری که دیدم کمتر از ده نفر دستکش یا ماسک داشتند. دلهرهام کمتر شده بود. نگهبان آزمایشگاه را دوباره با همان همان دیدم. دوباره جا خوردم. کارمندهای آزمایشگاه بیشتر شده بودند. یکی از مراجعین علاوه بر داشتن ماسک و دستکش توی گوشهایش هم پنبه گذاشته بود و با چسب شیشهای فیکسش کرده بود. دلهره و استرسی که صبح داشتم انگار نبود. داشتم کمکم عادت میکردم. خون دادم و برگشتم. به رانندهی جوان گفته بودم منتظرم بماند. وقتی برگشتم دوباره لباسهای بیرون را ریختم توی لگن اما اینبار دیدم همینکه از آرنج به پایین دستها و صورتم را بشویم کافی است. البته چندباری انگار که ملاک تشخیص ارسلان باشد از او پرسیدم که ایا مطمین است من کرونا ندارم و هربار گفت خیالم راحت باشد و کمی بعد رفت خرید کند. قرار بود دو کیلو گوشت، کمی لبنیات و نان، کمی میوه، یکی دو بسته حبوبات و چندتا مایع شوینده بخرد. وقتی برگشت با خنده گفت قیمتها کمرش را شکستهاند و میخواهد برود توی اتاق و چند ساعت در را ببندد. از ارسلانی که هرچقدر پاپیچش میشوم قیمت چیزی را نمیگوید، گفتن چنین حرفی حتی به شوخی هم بعید بود. برای اینکه امید داشته باشم خواستم قیمت بالایی بگویم
و بگوید نه بابا در این حد هم نشد. گفتم: چقدر شد؟ پونصد؟»
.گفت نهصد. چند دقیقه بدون اراده زل زدم به خریدها. بعد که توانستم حرف بزنم
گفتم حتما اشتباه شده و فاکتور گرفته یا نه. دو کیلو گوشت شده بود دویست و پنجاه. زیاد بود اما قیمتش همین بود. بعدیها را چک کردم. اشتباه نشده بود. ده پانزده تومانی هم تخفیف داده بودند. نشستم روی مبل و سرم را گرفتن توی دستهایم. ارسلان دلداری داد که فدای سرت این چیزها که غصه خوردن ندارد. گفتم برای خودم غصه نمیخورم. نگران آنهایی هستم که درآمدی ندارند. گفت خدای آنها بزرگ است تو نگران روزی آنها نباش. گفتم کسانی که از بیپولی میمیرند خدایشان بزرگ نیست؟ دوست داشتم آیه و حدیثی بخواند و امیدوارم کند. عوضش آرام گفت: چی بگم والا! خدا به همهمون رحم کنه.»
آن کارگر شهرداری که با دستمال نردههای خیابان را تمیز میکرد انقدری داشت که در این شرایط خانوادهاش را سیر کند؟
آن پدری که با پسرش توی آسانسور بود چه؟
ما انقدری داشتیم که ولو شده با قناعت کردن بتوانیم به بقیه کمک کنیم؟ آن زنهایی که توی روستایمان نان نسیه میخریدند چه؟ گفتم شاید وقتی وضعیت بحرانی شود دوباره دولت اجناس کوپنی بدهد. نه! حتما مردم را به حال خودشان رها نمیکنند. یادم نیامد برای گرفتن کوپن هم باید پولی پرداخت میکردیم یا نه. خودم را لعنت کردم که تا یادم میآید همیشه مریضم و انقدری پول درنمیاورم که پسانداز داشته باشم. برای اولین بار کاغذ و خودکار برداشتم و خریدها را نوشتم و تاریخ زدم. میخواستم ببینم چند وعده از هر خوراکی و تا چه روزی مصرف میکنیم. به ارسلان و فاطمه گفتم از این به بعد هروقت خوراکی یا غذا خواستند به من بگویند و به غیر از من کسی حق ندارد توی آشپرخانه و سر یخچال برود. توی انباری گشتم و هر چه قابل خوردن بود را گذاشتم دم دست که کمتر خرید برویم. چرا تا حالا برای خورد و خوراکمان نگران نبودم؟ چرا نگران نشده بودم آن خانمی که همسن مامان بود، سرطان داشت و برای تمیز کردن خانه آمده بود، ممکن است از گرسنگی بمیرد؟
فهرست را نوشتم و هربار که از شیر، نان یا میوه خوردیم جلوی اسمشان یک تیک زدم. هنوز هم این کار را انجام میدهم اما بدون هول و ولا. خبری از وحشت آن روز نیست و احتمالا بعد چند روز این فهرست هم فراموش میشود. دارم به شرایط عادت میکنم اما بد قضیه اینجاست که نمیدانم آن آدمی که آن روز از ترس فشارش افتاده بود و داشت تخمین میزد چند نفر قرار است با کرونا و گرسنگی بمیرند کارش درست بود یا این آدمی که علیالظاهر با شرایط کنار آمده، بیشتر از قبل قناعت دارد اما سعی میکند به جز کارهای روزمره به چیزی فکر نکند و مدام تکرار میکند کرونا هم یک روز خواهد رفت.
درباره این سایت